loading...

زندگیِ دور و بر ما

Content extracted from http://jaanan.blog.ir/rss/?1746769245

بازدید : 2
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 6:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا شاهد

اعتماد به نفس برای آدم، مثل کلاژن میماند برای پوست. آدم را سرپا وسرحال نگه میدارد. امشب خانه عمه مهمان بودیم، خانم‌ها نشسته بودیم توی اتاق. برای چند دقیقه، بقیه رفتند بیرون و من ماندم و دختر عمه ام. یک سکوت معذب کننده بینمان را گرفت، که تلاشی برای شکستنش نکردم. حس کردم هرچیز بگویم تلاش احمقانه‌‌‌ای میشود همراه با لبخندی مصنوعی و نمیتوانم ادامه بدهم. یک چیز‌هایی توی مایه‌های:« خب دیگه چه خبر؟» با جواب همیشگیِ :« سلامتی.» البته او هم هیچ چیز نگفت.

از وقتی بچه دار شده ایم، اکثر افراد دور و برمان، نصف بحث‌ها را مربوط میکنند به بچه‌ها. موضوعی ساده و پر حاشیه. لباس‌هاشان، کارهای بامزه و قشنگیِ ظاهرشان. چشم‌هاش به کی رفته دهانش شبیه کیست و این حرف‌ها. حس میکنم کمتر بحث‌های جان دار در مورد خودمان میکنیم. مثلا احتمالا همین امشب، توی صحبت‌های انتهای مهمانی، آنجایی که غریبه‌ها رفته اند و پات را دراز کردی چایی میخوری و ته مانده‌های حرف‌هات را به خودی‌ها میزنی، بیشتر در مورد زهرای من بتوانند چیز جدید بگویند تا خود من. از خود من چه چیز جدیدی بهشان اضافه شده؟

توی مهمانی قبلیِ همین جمع، یک بار تلاش کردم بحث را ببرم سمت کارهای شخصی تر. گفتم ورزش میکنی؟ دخترعمه گفت بدنسازی کار میکند و من گفتم بسکتبال را امتحان میکنم. تحسینم کرد. بعد هم در مورد این که بچه چه اندازه دنیای والدین را تحت الشعاع قرار میدهد بحث کردیم. آن لحظه‌ها، حس میکنم بیشتر شبیه میشویم به خودمان. داریم چیزهایی که توی سرمان میگذرد را میریزیم روی دایره. تجربه‌هایی که این مدت داشته ایم. راه‌هایی که رفته ایم و آنهایی که ازشان جا مانده ایم و زخم‌هایی که خورده ایم.

چند وقتی میشود به این فکر میکنم که بین اعضای فامیل، چند درصدشان من را بیشتر از ظاهرم و ویژگی‌هایی که در کودکی‌هایم توجهشان را جلب کرده، میشناسند؟ شرط میبندم از اکثرشان بخواهی سه تا ویژگی در مورد من بگویند ، بدون اینکه نیاز باشد فکر کنند میگویند:« مهربونه. کتاب خونه. مامان خوبیه.» ویژگی‌هایی که انقدر عام اند که مثل یک لباس گشاد، میتوانند به تن یک عابر پیاده هم بنشینند.

امروز که بعد از تعویض پوشک زهرا، بردمش توی اتاق و به بقیه بچه‌ها که پشت سرم آمده بودند گفتم چند لحظه بیرون بایستند تا لباس زهرا را عوض کنم، خواهر زاده ام بیرون که رفت، گریه کرد. بعد که توی جمع برگشتم، هنوز ننشسته، عمه گفت:« برا یدونه پوشک بچه رو عوض کردن همه رو از اتاق انداختی بیرون گریه بچه‌ها رو در آوردی؟ کاری داره لباس عوض کردن آخه؟»

کل کف دستشوییِ کوچک خیس بود. یک موکت کوچک هم نبود زهرا را بنشانم همان داخل پوشکش را بپوشم. جوراب شلواری تنگ پایش بود که نمیشد ایستاده تنش کنم. چند دقیقه قبل از ما،خواهرم هم دخترش را برده بود دستشویی و همانجا همه لباس‌هاش را پوشیده بود. بدون هیچ مشکلی. همان موقع به خواهرم گفتم:« چجوری همه این کارا رو همون تو کردی؟» گفت:« اگه مامان باشی میتونی.» مامان بودم. ولی نتوانستم. از نتوانستنم، از اینکه فکر میکردم الان همه افراد توی اتاق، به مکالمه چند دقیقه پیش و اینکه خواهرم توانا تر است و من دست و پا چلفتی به نظر میرسم، گریه خواهر زاده‌هام، بهانه گیری دخترم، کنایه عمه ام، دلگیر شدم. زهرا که افتاد به لجبازی، به همسرم گفتم «بلند شو بریم.» گفت:« همه نشستن آخه.» گفتم:« ما بریم ولی.» قبلش، برای اینکه یخِ غریبه بودن توی خانه عمه خودم را بشکنم، گفته بودم:« چایی نمیخورید؟ من دلم خیلی چایی دوم میخواد» چند نفری از خانم‌ها گفتند میخورند. رفتم چند تا چایی خوشرنگ ریختم. بدون اینکه مثل خجالتی‌ها هی بپرسم لیوان‌ها کجاست و سینی از کجا و قندان و چه و چه... ولی بعد از آن لجبازی زهرا، حتی نتوانستم لیوان چایم را بخورم. یخ بینمان را گذاشتم نشکسته باقی بماند. گریه ام گرفته بود، خداحافظی کردیم و رفتیم.

من حس میکنم آن کلاژن لازم برای روحم، این است که افراد به قدری که بتوانیم گفت و گو را در یک مهمانی شبانه پیش ببریم، از همدیگر اطلاعات داشته باشند.

بعد فکر کردم خودم مگر چقدر در موردشان اطلاعات دارم؟ حتی نمیدانم کجا درس میخوانند و آخرین سفر‌هایی که رفته اند، کجاها بوده. و یک دنیا سوال دیگر که میتواند یک گفت و گو را پیش ببرد.

این بار، میخواهم برای شناختن آن قسمت‌هایی از زندگی‌هاشان، که دلشان میخواهد بدانم و دوست دارند درموردش حرف بزنند، تلاش کنم./.

بازدید : 28
دوشنبه 19 اسفند 1403 زمان : 3:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا حبیب من لا حبیب له

من پست بلند بالام رو درمورد سریال‌های امسال نوشتم بالاخره. چون فکر میکنم تا آخر سال نرسم سریال دیگه‌‌‌ای ببینم. حتی شروعشم اگر بکنم پایانش میفته واسه فروردین.

1 گابلین:

ایده جالبی داشت ولی نمیتونم بگم چندان جدید بود بین کره ای‌ها. موجوداتی که عمر خیلی طولانی دارن و... حالا اینجا ما یه گابلین رو داشتیم. برومنس خیلی خوشگلی داشت، قسمت عاشقانه اش هم ظرافت‌های دوست داشتنی‌‌‌ای داشت. یه سری سکانس‌هاش خیلی مشهور شده که شایسته این شهرتش هم هست.

از لحاظ عقیدتی باهاشون مشکل داشتم فقط که این قسمتش و باید تحمل میکردم و موجب میشد لذت صد در صدی نبرم از فیلم.

امتیازم 4 از 5

2 ادامه بده یا Run on

شخصیت آقای سریال، دونده بوده برای سالهای متمادی. دخترمون مترجمه و زیرنویس فیلم‌ها رو کار میکنه و به این طریق ارتباطی با صنعت فیلم سازی شون هم داره.

پسره در مواجهه با زورگویی و ضعیف کُشی تیم، مقابل بچه‌های زورگو گروه می‌ایسته و تا جایی پیش میره که اخراج بشه.

اولییین باری بود که دیدم کلیشه عشق مثلثی ندااااریم! وای خیلی هیجان انگیز بود. اولین سریالی که دو نفر عاشق یه دختره نیستن و دو تا دختر سر یدونه پسر نمیجنگن! هرکدوم قبلا البته افرادی بودن تو زندگیشون، ولی تموم شده رفته.

بالغانه بود. فانتزی سازی نداشت واقعا زیاد. یکم به همین خاطر از سبک معمول فیلم‌های کره‌‌‌ای فاصله گرفته بود و دیگه اونقد شخصیتمون خنگ و کیوت نبود. کارگردان انگار میخواسته ما رو با زندگی واقعی مواجه کنه. براشون سوء تفاهم ب وجود میومد، حلش میکردن و ....

خوب بود. فقط دیگه انقدر تلاش کرده بود فانتزی نسازه، یکم بی مزه شده بود. ریتمش هم به نظرم میتونست تند تر باشه. ترجیحم این بود که بیشتر با رشته دو و میدانی آشنا باشیم و کاری که پسره برای تغییر شرایط موجود کرد اصلا مورد پسندم نبود. به نظرم کارهای هوشمندانه تری میتونست انجام بده. و به نظرم عمق رابطه عاطفی شون میتونست بیشتر باشه

امتیازم 3 از 5

3جونگ نیون تولد یک ستاره

برای نوشتن ازش، باید اول هیجانم رو کنترل کنم! قطعا یکی از بهترین سریال‌های امسال من همین دسته گل بود.

جونگ نیون، تو روستا زندگی میکنه و با مادر و خواهرش، ماهی فروش هستند. صدای خوبی داره و ازش برای فروش محصولشون استفاده میکنه. مادرش همش اونو نهی میکنه ازینکه آواز بخونه.

به یه طریقی با تئاتر‌های زنانه آشنا میشه. تئاتری که کل دست اندرکاران (حتی نقش‌های مرد ماجرا) خانم هستند. خیلی براش جذاب میشه و تصمیم میگیره بره تو گروه تئاتر کار کنه. توسط یکی از بازیگر‌های خیلی مشهور اون تئاتر آموزش میبینه و به رغم ناراحتی و نهی مامانش، از خونه فرار میکنه و میره تو تئاتر!

ما ماجراهای تلاش جونگ نیون رو میبینیم، برای اینکه به هدف زندگیش برسه.

خیلی قشنگ بود. خیلی. هرچند یه سری قسمت‌هاش بهش نقد داشتم و به نظرم آزار دهنده بود.

حاوی اسپویل:

اون دختره که نقش پسرا رو بازی میکرد چقد بیشعورانه تئاتر و رها کرد و کارگردانی که اینقد برای مشهور شدنش تلاش کرده بود و تو موقعیت واقعا سختی بی رحمانه گذاشت رفت. بهتر بود انسان گون برخورد میکرد و میذاشت تئاتر دوره‌‌‌ای تموم بشه، بعد خداحافظی میکرد و میرفت به سینما. اینجوری نباید دست کارگردان و میذاشت تو پوست گردو!

جونگ نیون چرا به حرف یه نفر غیر موثق گوش داد و با اینکه داشت نشونه‌های آسیب جدی رو متوجه میشد دست برنداشت؟ واقعا حماقت کرد و این اذیت کننده بود.

مامانش و کارگردان چرا نگفتن که مادرش چراااا رها کرد؟ اگر میگفتن اینو و مثل احمق‌ها سکوت نمیکردن، اونم نمیرفت دقیقا راه مامانشو ادامه بده و دقیییقا همونطوری به خودش آسیب بزنه!

دوست داشتم که بعد از آسیب باز سرپا شد و برگشت. ولی صدااااش. صدااااش! حیف شد. خاک تو سرش ک عقل نداره دختره! این چه کاری بود آخه!

دوستیش با اون دوست صمیمیش با سوءتفاهم خراب شد. آزارم داد. مثل دو تا آدم بالغ بشینین حرف بزنین دیگه. چرا یهو همو رها میکنید! خراب شدن اون رابطه کیوت دوستانه ناراحت کننده بود تا آخر سریال برام.

لباس‌ها، رنگ فیلم و اجراها و نمایشنامه‌هاشون مورد علاقم بود. به به.

امتیازم 4 ونیم از 5

4 وقتی تلفن زنگ میخورد

در حال پخش دیدم. به خاطر انبوه کلیپ‌ها که ازشون ساخته بودن تو اینستاگرام! ولی واقعا سطح وحشتناکی از فانتزی و غیر منطقی بودن به سبک کره‌‌‌ای داشت! حتی اونقدرا سریال خوبی هم نبود. قشنگ ازونا بود که یه قسمتاییش میتونست جذب مخاطب کنه. ولی درون مایه نداره.

بد نبودا. برای سرگرمی‌خوب بود. ولی واقعا جزء سریال‌های قوی محسوب نمیشد. اون پیچیدگی داستان هم به جای مشتاق کردن من، منو خسته کرده بود و صادقانه بگم چند قسمت آخر رو با سرعت زیااااد و صرفا برا تموم شدنش دیدم.

باز هم دو تا شغل جالب داشتیم البته. این نکته مثبت فیلم‌های کره ایه که نمیشه ندید گرفت. تنوع شغلی‌‌‌ای که شخصیت‌ها دارند! دخترمون مترجم زبان اشاره اخبار بود و پسرمون سخنگوی دولت.

خونه شون چقدر خالی و بدون عمق بود. دکوراسیون چه سرد! انگار اینا تو این خونه زندگی نمیکنن. فقط هستن!

و چقدر فانتزی خنده داری! 4 سال باهم زندگی کردن، هیچ ارتباط عاطفی و... بینشون ایجاد نشده! منتظر یه مزاحم تلفنی بودن! وا. اصلا منطقی نیست . و غیر منطقی تر وقتی میشه که میفهمیم جفتشون همو دوس داشتن از اول. اصلا ممکن نیست بابا. بچه فرض میکنید ما رو؟

امتیازم 2 از 5

5 اسکویید گیم 2

دوس داشتم. ایده همون ادامه فصل قبل بود طبیعتا. میخواد بره که مردم رو از ادامه بازی نجات بده و بازی رو بهم بزنه. ترجیح میدادم زودتر وارد جریان داستان بشیم، شخصیت‌های مثبتمون باهوش تر باشن و پیشرفت‌هایی داشته باشن، و انتهای فصل، یه پایان بسته تر دستم و بگیره. پایان کاملا باااز بود و برای فصل بعد گذاشته بود.

ولی خلاقیت بازی‌ها رو دوست داشتم. نفس گیر بود که ببینی بازی‌های بعدی چیا میتونه باشه. و اینکه داشتم به این فکر میکردم این آهنگ‌ها و بازی‌هایی که بازی‌های اصیلشون محسوب میشه اینجوری معرفی میشن به جهان که این نکته مثبتشه ولی نکته دیگش اینه که دیگه اون آهنگ (دونگول گه دونگول گه یا اون آهنگ بازی اول ) دیگه از درون مایه خاطره بازی‌های دوست داشتنی بچگی خالی میشه و برای همه یادآور سریالی پر بازدید و خشن میشه.

سطح خشونت فیلم بالا بود ولی منو راستش اذیت نکرد. فصل یک نفس گیر تر بود و بیشتر آدمو وا میداشت که هی ادامه بده و فصل دو رو راحت تر میتونستی بین قسمت‌هاش متوقف کنی و بعدا ادامه بدی.

امتیازم 4 از 5

6 مسائل خانوادگی

تو ژانر سریال‌های دارک و خشن دسته بندی میشه. ما یه خانواده غیر معمولی رو داریم که کم کم باهاشون آشنا میشیم. پدر و مادر و پدربزرگ، تو اردوگاهی آموزش دیدن که اونا رو خشن کرده (وای چه توصیف خنده داری! هرچی فکر کردم هدف اردوگاه از اینکه این کار‌ها رو میکرد چی بود یادم نیومد! یا تو سریال قانع نشدیم نسبت به هدفش، یا که اصلا گفته نشده. به هرحال چرا باید بیان اینقدر بچه رو جمع کنن یه جا و چنین آموزش‌های چریکی‌‌‌ای بدن بهشون؟)

مامان، یه ویژگی خارق العاده داره در روش شکنجه اش، که اکثر فیلم حول محور نوع شکنجه مامان عه.

این صمیمیتی که داشت ذره ذره بینشون شکل میگرفت رو دوست داشتم. رابطه خانوادگی شون عالی بود. افرادی که برای تنبیه و شکنجه انتخاب میکردن شایسته شکنجه شدن بودن.

سریال خوش ساختی بود واقعا. سبک فیلم برداری و فلش بک‌ها منو یاد فروشگاه قاتلان مینداخت. این هم از سریال‌هاییه که فصل بعد خواهد داشت. خوشحال میشم که تو فصل بعد شاهد روابط عمیق تری بین اعضای این خانواده باشیم.

امتیازم 3 ونیم از 5

7 اقامت در‌هانیانگ

در حال پخش دیدم.

انگار اومده باشن رسوایی در سونگ کیون کوان رو ، دوباره ساخته باشن! انقدر که این دو تا فیلمنامه به هم شبیه بودن. تا یه جایی رو شیب خوبی داشتن پیش میرفتن ولی از یه جا به بعد افت قابل توجهی داشتن در حدی که منتظر موندم تموم بشه، 4، 5 قسمت آخر رو روی سرعت خیلیییی بالا در حالی که همونم باز میزدم جلو ببینم بره که فقط تموم شه.

ارزش دیدن نداشت به نظرم. چیزهای قشنگ تری وجود داره. خصوصا که تعداد قسمت‌هاش نسبت به فیلم‌های کره‌‌‌ای و نسبت به فیلم نامه‌‌‌ای که داشتن، زیاد بود. اینقدرا حرف برای گفتن نداشت.

خانم مهماندار، دقیقا همون صاحب هتل تو سریال مستر سانشاینه. این برام جالب بود. مدیر هتل تو اینجا، همونیه که تو مستر سانشاین بابای همین دختره است و تو جفت سریالا باهم رابطه خوبی ندارن😂

و رابطه عاشقانه شون! خدایا چرا باید انقدر سطحی باشه! لعنتی‌ها شما یه عالمه موقعیت خوب داشتید که این رابطه رو عمیق تر کنید. چرا اینجوری اید آخه! خوشم نیومد.

امتیازم 2 از 5

8 مستر سانشاین

چی شد که تو رو هم امسال دیدم سریال قند و نبات؟ هرچی بقیه خوب نبودن این عالی بود. چرا زودتر ندیدمش؟

تو زمان جنگ‌های داخلی و جنگ‌های جهانی اتفاق میفته. ما کشور کره رو میبینیم که اون موقع ضعیف بوده. با انواع مردمی‌که در چنین کشوری محتمله.

یه پادشاه که قدرت چندانی نداره، مردمی‌که برای کشورشون جون هم میدن، خائنینی که کشورشون و به بهای مادی میفروشن، ترسو‌ها و فراری‌ها و ....

دختر شخصیت اصلی، یک کره‌‌‌ای از خانواده‌‌‌ای اصیله که برای کشورش تلاش میکنه. خدایا این کیم ته ری هرچی بازی میکنه براش از جون میذاره! همه نقش‌ها رو مگه میشه یه نفر بتونه خوب بازی کنه! از یه بازیکن المپیک شمشیر بازی گرفته تا دختر نجیب یه خانواده ثروتمند در زمان چوسان قدیم تا هنرمند یک تئاتر و حتی تا نقش‌های منشوری و نادرست! همه رو یه جوری بازی میکنه انگار به دنیا اومده که همین رو بازی کنه!!!

پسر داستان ما ، کره‌‌‌ای زاده است از یه خانواده ضعیف و فرودست که در بچگی فرار میمنه میره آمریکا و حالا یک شهروند آمریکایی محسوب میشه.

در انتهای سریال، شما عاشق آمریکا میشید و از ژاپن بیزار. این است هنرِ یک فیلم خوب!

چه فیلم ارزشمندی بود. چقدر همه شخصیت‌ها در جای درستشون قرار داشتن. مدت‌ها به خاطر اینکه پایان فیلم میدونستم تلخه، شروعش نکردم. ولی خودمو از چه چیز خوبی محروم کرده بودم.

عاشقانه، لطیف و عمیق و دوست داشتنی. روابط دوستانه و برومنس، در حد خوب و مورد پسند. اهداف افراد قابل توجیه و روابط و انتخاب‌هاشون قابل درک.

ببین قراره یه فیلم کاردرست و تمیز ببینید. میتونید با خانواده هم ببینید.

قسمت‌هایی که چویی یوجین با اشین یه جا همو میدیدن بعد یوجین میخواست خندشو جمع کنه.. وااااای میتونستم اون قسمت‌ها رو هزار بار بزنم عقب از اول ببینم!

اونجوری که همه به اشین احترام میذاشتن و جوری که خود اشین شایسته این احترام بود 😭❤️

پدربزرگ خفن و کیوت اشین 😭❤️

خانم و آقای ملازم اشین که در نهایت زیبایی و کیوتی بودن. نوعی که خانومه برای غذاها ذوق میکرد دلم میخواست برم تو سریال لپشو محکم ببوسم😂

گو دونگ مه و شخصیت پردازی خوبش که ازش یه شخصیت خشن ولی قابل فهم ساخته بود.

هرکدوم از شخصیت‌ها، در راه هدفی که داشتن سنگ تموم گذاشتن و پایانش هم برام قشنگ بود حتی.

چند قسمت آخر اون المان‌ها سمبل‌های مقاومت و پیروزی شون چقدر قشنگ بود.

اینکه با اینکه ما داریم روایت یک کشور ضعیف رو میخونیم، بتونه قهرمانی‌ها و پیروزی‌های کوچک مردم رو اینجوری قشنگ به تصویر در بیاره که حس نکنی شکست خوردن ، هنر کارگردان بود. هنر ساختن فیلمی‌با پیرنگ پیروزی که موجب میشه تو آخرش حس کنی درسته همه چی اونجور که ما میخواستیم نشد، ولی عیب نداره و این مردم و این حرکت شخصیت‌ها، عبث نبوده و تاثیر خودشو تو آینده نشون میده.

واقعا هنرمندانه بود.

لباس‌ها، رنگ‌ها و نور سریال، سکانس‌ها مورد علاقم بود.

به به به این همه چی تمومی!

امتیازم 5 از 5

و اکنون وقت اهدای جوایزهههه.

مدال برنز مجموع سریال‌های امسال به سلیقه من، میرسه به گابلین عزیزم.

مدال نقره برای "جونگنیون تولد یک ستاره"

و مدال ارزشمند طلا، میرسه به " مستر سانشاین" دوست داشتنی که همگی ایستاده تشویقش کنیم :)))

با این اوصاف، بازیگر مورد علاقه ام "کیم ته ری" نام میگیره و ازش برای حسن انتخاب سوژه‌هایی که میخواد بازی کنه، ممنونم:)

لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی

بازدید : 28
سه شنبه 13 اسفند 1403 زمان : 14:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا خیر المدعوین

بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما

نه بر لب ، بلکه در دل گل کند لبخند‌های ما.

من عاشق حس و حال بهار، خونه تکونی برای بهار، لباس خریدن، تکاپو، بازار عید و دست فروشا هستم:)))

بازدید : 57
يکشنبه 11 اسفند 1403 زمان : 14:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا نعم المجیب

امسال سریال کره‌‌‌ای خیلی کم دیدم. بعد با مهناز قرار گذاشتم بیام گزارش اونا که دیدم و بنویسم. همین که این قرار رو گذاشتیم نشستم چند تا سریال دیگه تموم کردم خیلی هم تعدادشون کم نباشه:))) حالا هصت تا دیدم. شاید تا آخر اسفند برسه به 9.

اوضاع کتاب خوندنم ولی نسبت به چند سال پیش، خیلی بهتر بود. رسوندم به 35 و ازش جلو زدم. هدف #چند_از_چند امسال من، 35 تا بود. چون چند سالی بود که کمتر از این مقدار میخوندم.

ولی وقتی تصمیم قطعی گرفتم برا خوندن دیدم هی بیب! 35 تا اونقدرم زیاد نیست.

خب هدف سال بعدم تعداد بیشتری خواهد بود.

من واقعا خوشحالم که بهار نازنینم داره میاد.

از تابستون، رفتم باشگاه. از اون موقع نیومدم پیشتون تا براتون تعریف کنم. در اقدامی‌خود شناسانه و جسورانه، تصمیم گرفتم تکواندویی که سالها مشغولش بودم و بذارم کنار و ورزشی جدید رو امتحان کنم. رفتم بسکتبال. حالا هفت ماهه بسکتبال کار میکنم. منظم.

خیلی عجیبه تازگی حس میکنم برای نصف کارهایی که میخوام بکنم یا دیره، یا دیگه داره دیر میشه. بیست و هفت سالگی (آستانه سی) قرار بود ترسناک باشه!؟ نمیدونستم.

دلم میخواد برگردم به بولت ژورنال. به سبک خودم البته. نه اونقد با تزئین و فلان. فقط برای برنامه ریزی. من با این نوع برنامه ریزی تو ماه مبارک‌ها خیلی کارهام رو روال بهتری میفته.

امسال دفتر خاطرات و برنامه ریزیم رو یکی کردم. ازین تقویم‌های خوشگل 4 دفتره گرفتم که هر فصل یه دفتر جدا داره و جای برنامه ریزی و تقویم و هر روز یک صفحه مستقل. که خب برای من خیلی مناسب نبود. ولی خب من ازونام که اگرم خوب نبود، چون خریدمش پس استفاده میکنم و سعی میکنم تا جایی که بتونم، اینو شبیه کنم به چیزی که برام خوب باشه:)))) آدم بدو بیا عوضش کنیم‌‌‌ای نیستم.

این مدت که نبودم، دخترم 2 ساله شد. و خدایا. بامزگی‌ها و رفتار‌های خلاقانه دو سالگی زمین تا آسمون با یک سالگی متفاوته.

پایان نامه ننوشتم هنوز. همسرم میگه "میدونی؟ من حس میکنم تو اونقدر که باید و شاید درگیر نکردی خودتو با پایان نامه. خوشت هم نمیاد دیگران هی بهت بگن بنویس. یه کوچولو لجبازی. "

به خودم اومدم و دیدم راست میگه. یک لجباز اهمال گر. وای خدایا کاش یکی از هدف‌های سال بعدم رو مبارزه با اهمال گری بذارم!

مشتاقم کتاب‌هایی که خوندم و سریال‌هایی که دیدم و بهتون معرفی کنم. کاش آمار همه فیلم‌هایی که دیدم رو هم داشتم! ولی نداذم مع الاسف.

لحظات تون پر از یاد خدا

علی علی

پ.ن:

خیلی ریز و مجلسی از زیر بار نوشتن اینکه " کلی وقت نبودم. و و و" که خودش یکی دو پاراگراف طول میکشید و هر چند ماه یک بار هم تکرار میکنمش، شونه خالی کردم. 😂

چه کاریه . میدونید که کلی وقت نبودم دیگه!😂

بازدید : 31
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 5:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا حبیب

توی یه صفی بودیم. بعد یه مامانی پشت سرم بود بچه به بغل. گفت آخی. فک کنم دختر شما کوچیک تره از بچه من. چند وقتشه؟ گفتم یک سال و نیم. گفت اها. بچه من یک سال و ده ماهشه.

.

حالا منم دقیق نگفته بودم. یک سال و تقریبا 8 ماهشه بچم:)))

بعد بچه من یک سوم بچه خانومه بود :))))

خدایا. لطفا بچه من رو یه کوچولو تپل تر کن و وزنش به وزن نرمال برسه :) ممنون و متشکر.

بازدید : 33
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 5:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا من خلقنی و سوانی

پنج دقیقه مونده به چهار صبح.

به دلایلی تا الان بیدار بودم. بعد حالا یه انرژی زیادی اومده تو جونم و دلم خواست بیام اینجا یکم بنویسم.

میخواستم گزارش ماه به ماه بدم از دیدمی‌ها و خواندمی‌ها. ولی نه اردیبهشت نوشتم نه خرداد. البته مدیونید فکر کنید برای خودم هم ننوشتم! برای خودم نوشتم. چون هنوز به مرضِ « تا جایی که میتونی آمار همه چی رو داشته باش» مبتلا هستم!

بعد از اینکه تعداد صفحاتی که هر ماه میخونم رو در میارم، اگر زیاد به اسم‌های لیست شده نگاه کنم یه ککی میفته به جونم که « حالا بیا با موضوع مرتبش کنیم» بعد « حالا بیا برا ماه بعد برنامه بریزیم چی بخونیم» بعد« به نظرت از اول سال تا الان چند صفحه خوندیم؟» و...

خلاصه که تا اینجای سال ، 17 تا کتاب خوندم. خرداد قشنگ اور دوز کردم با کتاب. انقددر که میخوندم هر روز! آمارم رسیده بود به روزی حدود 80 صفحه. (اور دوز نسبت به خودم! میدونم یه عالمه آدم هستن که خیلی بیشتر از اینها میخونن...)

بچه دار شدن اینجوریه که وقتی یه انرژی یهویی میفته تو خونت که بشینی کلی کار کنی، کتاب بخونی، مجله بخونی و فلان، در عوض به خودت میگی« بیخود! برو بخواب که فردا این بچه بیدار شد جون داشته باشی پاشی صبحونه بدی بهش!»

حالا علی الحساب بگم « در حال دیدن هیچ فیلم و هیچ سریال و هیچ انیمه‌‌‌ای نیستم! » ( ببین! اگر من میخواستم فیلم دیدن رو ترک کنم، عمراااا میتونستم اینهمه بهش پایبند باشم که با مشغول کردن خودم به کتاب و کارهای دیگه تونستم!)

و در حال خوندن دو تا کتاب و یک مجله ام.

امسال برنامم برا کتاب خونی اینجوریه که یه هدف میذارم اول ماه. بعد سعی میکنم طبق اون هدف، کتاب بخونم.

دوست دارید هدف هر ماهم رو تا اینجا بدونید؟

فروردین : کتاب خوندن رو شروع کن و از این وضع خجالت بار و اسفناک هیچی نخوندن، خودت رو نجات بده و یه چند تا کتاب بیشتر بخون!

اردیبهشت: تعداد کتاب‌ها رو تونستی زیاد کنی. باریکلا. حالا دیگه تعداد کتاب‌ها مهم نیست. تعداد صفحات کتابایی که میخونی رو ببر بالا و حداقل یه کتاب طولانی بخون.

خرداد هرچی دلت خواست بخون. چیزی بخون که حالتو خوب کنه.

تیر: بسه دیگه هرچی خوش گذشت. حالا این ماه فقط حق داری کتاب‌های غیر داستانی بخونی.

تا اینجای کار، خرداد هم کتاباش بیشتر از همه ماه‌ها بود هم صفحاتش:)))

حالا چیزایی که الان میخونم:

10 غلط مشهور درباره اسرائیل:

از ایلان پاپه محقق اسرائیلی. میاد 10 تا باوری که تو جهان یا جامعه اسرائیلی جا افتاده در مورد فلسطین یا اسرائیل رو میگه، بعد تحقیق و بررسی میکنه و میگه از چه جهت غلطه این عقیده. خیلی جالب بود برام. هنوز تمومش نکردم البته.

مصائب من در حباب استارت آپ

از دنیل لاینز. در مورد استارت آپ‌ها و مردی که تو میانسالی از یه تحریریه کنار گذاشته میشه و تعدیل نیرو میشه تصمیم میگیره بره تو استارت آپ‌ها به کار مشغول بشه و با سختی‌هایی که رو به رو میشه میاد این روند رو نقد میکنه.

جالبته برام که کتاب‌های این سبکی که یه پژوهشی یا یه نقدی به یه روند میخوان وارد کنن میان تو بستر تجربه شخصی شون روایتش میکنن. اینجوری خیلی حالت رمان گونه میگیره ، جذابیت بیشتری پیدا میکنه و به وضوح از خسته کنندگیش کم میشه نسبت به حالتی که خیلی خشک بخواد همون انتقاد‌ها رو بیان کنه.

اینجا چون ما با یه فرد رو به روییم که در خلالش از زندگی شخصی و احساساتش میگه، خیلی بیشتر باهاش همراه میشیم تا خوندن یه مقاله علمی‌خشک.

یه رمان به زبان انگلیسی هم میخونم که اونم هنوز تموم نشده. اولین رمانی که دارم به زبان دیگه‌‌‌ای میخونم :_)

ایام عزاداری سیدالشهدا علیه السلام رو به همتون تسلیت میگم و التماس دعا دارم.

علی علی

بازدید : 32
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 5:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا محبوب

پتوی ژله‌‌‌ای صورتی را ، روی او می‌اندازم. فندق هم کنارش خوابیده.پتوی صورتی کوچک را هم روی فندق می‌اندازم. بعد از ظهر‌ها وقت فراغت من از کارهای متعدد است. آن دو میخوابند و من خوابم نمیبرد. میروم سراغ کارهایی که وقتی فندق بیدار باشد نمیگذارد انجامشان دهم.

آمده ام توی اتاق. مینشینم پشت لب تاب. پوشه مدارکم را کامل میکنم تا مرخصب این ترمم را درست کنم. کارهای اداری ش مانده. بعدش باید بروم سراغ تمارین کلاس نویسندگی.

لب تاب هنگ میکند و نشانگر موس دیگر تکان نمیخورد. موس جدید وصل میکنم. بی فایده است. دکمه‌ها را با حرص فشار میدهم و باز هم هیچ تغییری نمیکند. دکمه خاموش را میزنم. به روی خودش نمی‌آورد. همینجوری قفل کرده روی یک حالت و انگار خوابش برده.

رهاش میکنم و به ایتا سر میزنم. گروهی که داشتیم خیلی وقت است جایش را از دلم جمع کرده و دیگر دوستش ندارم. یک گروه با چند تا مامان که بچه‌هامان توی یک حوالی سنی هستند. فکر‌هامان شبیه هم نیست. توی یک سری بحث‌ها هم دل همدیگر را شکسته ایم.

روی جالباسی فلزی، دستمال‌های آشپزخانه پهن است. دیروز همه شان را شستم. با دمای بالا و پودر و مایع لباس شویی همزمان. حس میکنم حالا تمیز و ضد عفونی شده اند و از دیدنشان کیف میکنم. حالا خشک شده اند و باید تا کنمشان.

خانه را با اینکه تلاش کردم کمی‌جمع کنم همچنان آشفته است. دلم یک چیز خوشمزه میخواهد و نمیدانم چه چیزی!

.

.

.

بازدید : 454
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 1:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا من وسعت رحمته غضبه

(‌‌‌ای که رحمتت بر خشمت پیشی گرفته)

این روزها کم میخوابم... وقتی هم میخواهم بخوابم فکر‌های عمیق به سرم می‌زند...

دیروز متمرکزانه به سنگینی حلقه ازدواجم بر انگشت انگشتری دست چپ فکر میکردم... به خودِ سنگینی نه. به آن مقدار از گوشت و پوست و رگ و استخوان که این حلقه روی آن قرار گرفته. انقدر سنگینی اش حس میشد که دلم میخواست درش بیاورم و یک گوشه‌‌‌ای بگذارم. مجبور شدم فکرم را به هزار طرف مشغول کنم تا یادم برود همین یک نقطه از دستم را.

کمرم که گرفته بود، حرکات زیادی برایم سخت شده بود. حتی عطسه کردن جیغم را در می‌آورد. باورتان نمیشود اما رویم به دیوار، گلاب به روی شما، مستراح رفتن انقدر دردناک بود که دلم میخواست بخوابم و هیچ کار نکنم. در آن موقعیت به یک پهلو خوابیدن یا روی تمام کمر تکیه کردن برای خواب هم، یک درد مستمر و نوسانی دارد. پس توی خواب هم آرامش چندانی نداری...

آن وقت است که ارتباط آن رگ بلند و به قطر میلی متری را با تمام بدنت، درک میکنی...

مثلا کدامتان فکرش را میکرد که دست راست را از پهلو بالا آوردن، به همانجای کمر که گرفته کار دارد؟ یا حتی با حرکت تار‌های صوتی و حنجره، کمرتان ممکن است تیر بکشد؟

تمام امروزم را در ذهنم مرور کرده ام. چند بار... حالا دلم خواسته بنویسمش. و میدانم وقتی این نوشتن تمام شود نور آنقدر آسمان را گرفته که از بین پلک‌هایم عبور کند و نگذارد خواب، راحت مرا به قلمرو اش ببرد.

خواب نامنظمی‌پیدا کرده ام. حالم به وضوح از چند وقت پیش بهتر است. مثلا وقتی بیدار میشوم فکر نمیکنم که دنیا و اهل آن بیخود اند و اصلا بیداری چرا؟ حالا چشم که باز میکنم احتمالا اولین کار این است که وای فای تلفن همراهم را روشن میکنم، ایتا را چک میکنم و منتظر میمانم بروز رسانی اش تمام شود تا ببینم در گروه‌های درسی مان چیزی گذاشته اند یا نه. تقریبا بدون استثنا این روزها بعد از اذان ظهر بیدار میشوم. البته خیلی روزها را با حسرت روزهایی که 6 صبح بیدار بودم میگذرانم. و برای درست شدنش، هیچ کار نمیکنم.

امروز که برای بازدید به آن مکان رفتیم، و از نشانه‌های امید، از یک جوانه مهربان و بوته‌‌‌ای گل سرخ، از بچه‌هایی که در کوچه بازی کنند یا لا اقل آفتابی که گرم بتابد بر این ساختمان خبری نبود، میل من به بازدیدش به کل خوابید. نقشه اش خوب بود. اما امید را کم داشت. پنجره اش رو به دیوار همسایه باز میشد. دیواری با آجرهای کثیف و قدیمی‌و ایوان‌های نامنظم که یکی کولر آبی اش را با پارچه‌‌‌ای سفید پوشانده و آن یکی ایوان را آنچنان لخت و عریان رها کرده انگار هیچ کس آنجا زندگی نمیکند.

ایوان اینجایی که دیدیمش، با بنری محصور شده بود، اصلا گل و گیاه نداشت. و نور... آخ از زیبایی و طراوت نور... من دلم میخواست بگویم :« خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند، و دست منبسط نور، روی شانه آنهاست...» که من هم عاشق نورم و‌‌‌ای دریغ از نور در این ساختمان‌های بلند که در آن احاطه شده ایم .... و نگفتم. اصلا هیچ چیز نگفتم. حتی وقتی همسرم گفت چه نظری داری؟ گفتم :« میشه نگم الان؟ چند لحظه بعد...» و چند لحظه بعدم طول کشید... کش آمد و من همچنان نگفتم. اصلا حرفم نمی‌آمد. نمیدانستم چطور بگویم که به نظرم بین این واحد‌های سیمانی نامهربان، عشق نمیتپید؟ آدم‌ها برای تصمیمات جدی زندگیشان آنقدر عقل را دخیل میکنند که جایی برای عشق نمیماند. خصوصا اگر به هزار و یک چیز دیگر هم فکر کنند. که وام چه شد؟ آن خانه دیگر چه؟ سرِکارم از این جا چطور میتوانم بروم؟ او چطور میرود تا کلاس‌هایش؟

و هرچه بیشتر کش می‌آمد، حال من بهتر نمیشد... راستش کم کم گریه ام گرفت... و بعد این کم کم تبدیل به بیشتر شد...

آن وقت من خیلی گریه ام گرفت و گریه نکردم. و این از معدود دفعاتی بوده که چشمانم این را به خودشان میدیدند که گریه ام بگیرد و گریه نکنم.

حرم که رسیدیم بسته بود. از پشت درها سرم را پایین انداختم و برایشان توضیح دادم که من از کودکی، آنقدر خدا هوایم را داشته که باورم نمیشود حالا بروم توی چنین خانه‌هایی زندگی کنم. من نمیخواهم پرتوقع باشم یا ایراد‌های بنی اسرائیلی بگیرم. اما حتی اگر ندانم چرا از آنجا خوشم نیامده، میدانم که این گریه ام، واقعیِ واقعی است... و بنی اسرائیل هم اگر به گریه ناکی میرسیدند، شاید دیگر نبیِ خدا را سرِ سوال‌های متعدد از بقره زرد، خسته نمیکردند...

بعد متوجه شدم که من قطعا سختی کشیده نیستم. نه که زندگی راحت و در پر قویی داشته باشم. اما سخت هم نبوده. و خدا را هزار مرتبه شکر... یکدفعه یاد نگاهِ فائزه یِ « شبی که ماه کامل شد» افتادم. و صبوری و در هر حالت حفظ کردن خوشی اش. آنجا که فائزه با کالسکه کودکش در حیاط خانه عبدالمالک ریگی میخندد و میچرخد و در چهره اش غمی‌سایه نینداخته بود.

بعد از اینکه چندین و چند بار پرسید:« خوبی؟ چرا حرف نمیزنی؟ بگو داری به چی فکر میکنی» ( که با هربار، بغض من پر رنگ تر شد و توضیحش سخت تر) کمی‌توضیح دادم.. در مورد سختی مسیر، ادامه کارهای من، نداشتن جای پارک، منظره نازیبای پنجره...

در آخر، هیچکدام را نپذیرفت.... البته با بیانِ زیبای گول زنکِ :« مزیت‌هاش اما از معایبش بیشتره... هیچ جا دیگه نمیتونیم پیدا کنیم بهتر از این» که من را گول نزد... که من عادت دارم تا لحظه آخرِ آخر امید‌هایم را توی قلک بریزم و شده حتی سکه ای، نگه دارم. که وقتی میگویم ناامید شده ام، یعنی اوضاع واقعا وخیم است. و از این حجمِ بی امیدی اش حتی بیشتر از قبل، گریه ام گرفت!

بعد به گمانم برای اینکه حالم را دید، بازار رفتیم. طبیعی است که با دیدن مغازه‌ها به خصوص پر از جوراب و کلاه‌های متفاوت و دوست داشتنی و ساق دست‌هایی که مناسب سلیقه من بود خوشحال لبخند میزدم.. یک جورابِ روباهی و سه ساق دست هم گرفتیم...

ولی بعد، در مسیر برگشت آنچنان باد و باران طوفان گونه‌‌‌ای شده بود که نمیتوانستم مستقیم را نگاه کنم! آنجا با عمقِ جانم میخندیدم. سوار موتور بودیم. باد‌های طوفانی و رعد و برق‌ها و قطرات باران، همه خیلی لمس کردنی و درک شدنی بودند. به خاطر سرعت موتور، قطره‌ها محکم و شلاقی به گونه ام برخورد میکرد. از سوزشش هم لبخند میزدم. یک حسِ عمیق در آغوش طبیعت بودن. عینکم پر قطره‌های آب شده بود و اگر هم میتوانستم چشمانم را باز کنم، صفحه‌هاشور زده‌‌‌ای میدیدم که خیابان را نشان میدهد

بعد از رسیدنمان، خیس شده بودیم. و از گردشمان همین قسمتش به من چسبیده بود. مسلما فکر‌ها، رهایم نکرده بود. برای تمام بغض‌های مانده در گلو، عکس ساق دستم را که با ف سین قدیم‌ها در مورد گرفتن این نوع ساق حرف زده بودیم، برایش فرستادم. به خاطر اتفاقات پیش آمده انتظار داشتم جواب ندهد. یا بگوید:« که چی؟» اما گفت :« مبارک باشه.»

بعد ، بعد از مدتهای طولانی، کمی‌حرف زدیم. و این حرف زدنمان، بغض انداخت به گلویم. اینبار از شادی بود. که من این دختر را خواهرانه دوست دارم و حتی دلم برای ایموجی‌‌‌ای که همیشه استفاده میکرد ( و انگار هنوز هم میکند) تنگ شده بود. فیلمی‌هم از پرنده اش فرستاد. حس میکردم یکی از دوستان خوبِ من است! حتی دلم میخواست پرنده اش را بگیرم بغلم و بچلانم! منِ گریزان از پرنده او، به این وضع افتاده ام.

آخرینش این بود که زنگ زد و استخاره‌‌‌ای گرفت ( نمیدانم به خاطر دل من که بد افتاده بود و انقدر ناراحت بودم، یا چیز دیگر.) و اسخاره بد آمد.. و خدا برای بار بی نهایتُم در زندگی ام، جبران کرد... نه در همین استخاره، که از اول روز، تا آخرش... حتی آنها که نگفته ام و در ذهنم بود که بگویم، حتی آنها که نگفته ام و حتی در ذهنم هم نبود....

6:52 صبح

هفتمین روز ماهِ مهمانی خدا.

پی نوشت: متن یک بار هم ویرایش نشده است.

پی نوشت 2: ممکن است فردا خصوصی اش کنم.

بازدید : 562
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 6:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا مجیب الدعوه المضطرین

+دختر آنچنان حال ندارم که میتونم مثل یه کوالای اصیل بگیرم بخوابم و هیچ کار نکنم.

فردا میان ترم یکی از درسا رو امتحان دارم. و حتی شروع نکردم به خوندنش! فک کن. نه چهارشنبه کلاس داشتم نه پنجش نبه و نه امروز. و با این حال شروعش هم نکردم.

+خواهر‌هام اومدن اینجا.

و من بسی از خوشی‌های دور همیمون خوشم میاد.

اما از اون طرف موجب میشه خونه به حد زیااادی شلخته و نامنظم بشه. خواهر زاده همه چی و بهم بریزه و اصلا براش مهم نباشه که این وسایل یکی دیگه است که اینچنین داره خرابشون میکنه.

یهو همه بالش‌ها رو میچینه وسط‌هال. باهاشون به عنوان کشتی برخورد میکنه و میپره روشون.

بعد بابا میگن چرا اینارو نگرفتید از دستش؟ چرا اینا رو دادین بچه بازی کنه؟ بالش کثیف میشه. ما رو اینا میخوابیم و...

خب حرف‌ها همه منطقی و قبول. « من» چی کار کنم؟! آقا ما از اتاق میایم بیرون میبینیم همه چی رو ریخته بیرون دیگه! ما بهش نمیدیم بازی کنه که! بعدم که همین ما جمعش میکنیم آنچنان جیغ‌های بنفشی میکشه که آن سرش ناپیدا.

+چند روزه دور همی‌« دور» بازی میکنیم.

بازی کردید تا حالا؟ نرم افزارش رو از بازار دانلود کنین. واقعا عالیه. ما هردفعه بازی کردیم کلی خندیدیم.

اوندفعه آبجی بزرگه که با همسرش یه تیم بودن، براشون اومده بود « استانبولی» آبجیم باید به یه سری توضیحاتییه جوری میگفت که دامادمون بتونه بگه اسم این غذا رو. فقط اجازه ندارن افراد کلمه‌‌‌ای که توی نوبتشون افتاده رو نام ببرن.

آبجیم- یه غذایی که دوست داری...

دامادمون + قورمه سبزی؟

- نه... از پلو‌های رنگیه... یکی از شهر‌های ترکیه هم هست.

+ مرصع پلو ؟

ما :))))))

یکی از شهر‌های ترکیه به نام مرصع پلو o_O

یه دفعه دیگه داشتیم بازی میکردیم. شوهر خواهر‌هام باهم تیم شده بودن.

اولی- روزهای هفته رو توش مینویسن... مناسبت‌ها و. ...

دومی+ تقویم.

- آره... ( به دیوار اشاره کرد.) اینجا وصل شه.

+ تقویم رو میزی؟!

ما :))

اسم دیوارامون میزه بچه‌ها :))

+یعنی تو کل ماه شعبان، من یکبار مناجات شعبانیه نخوندم. خیلی دوس داشتم بخونمش. بسیار فراز‌های لطیفی داره. امروز هم احتمالا وقت نشه.

+فکر کنین! من انقدر سرم شلوغه الان. کلی کار دارم و امتحان فردا و فلان و بهمان

مامان اینا رفتم ملحفه‌های جدید گرفتن برا تشک و بالشت‌هامون. البته خیلی نیاز بود. ملحفه قبلی‌هامون خیلی کهنه شده بودن اصلا!

اما الان؟!

حتی کمک هم نکنم، به شدت همه جا بهم ریخته تر میشه.

همین الان اتاقی که توش نشستم و براتون توصیف کنم :« سه تا چادر نماز این کنار بازه. سه تا بالشت و یه تشک و دو تا پتو مسافرتی و سه چهار تا ملحفه از توکمد رختخواب‌ها بیرون اومده همینجوری رها شده.

یه میز کوچولو ( از این‌ها که پایه شون جمع میشه) بازه و کتاب و دفتر‌های پرتو و وسایلش روشه.

همین الان 6 تا کیف این اطرافه:/ بچه‌ها... 6 تا کیف!!

حالا همش باز نیستا. اما به نظرم سه تاش که الان مثلا سرجاشون هستن، یه جای دیگه باید داشته باشن انقدر در معرض دید نباشن.

رخت آویز وسط اتاق پهنه تا لباس‌هایی که ازماشین لباسشویی دراومده خشک شه

کتاب و اسباب بازی‌های خواهر زادم هم پراکنده گوشه‌های اتاقه

روی میز کامپیوتر یه اسپری خوشبو کننده و یه بسته رژ هودا بیوتی و یه گیره سر و یه کابل اتصال وای فای به کامپیوتر تو جعبه اش و 4 تا کتاب و جامدادی من و یه عالمه برگه است.

چمدون خواهرم بازه گوشه اتاق.

یه مانتو من افتاده اون گوشه.

همین :)))

اینا وسایلیه که هرکدوممون ازش استفاده میکنیم . مثلا این کتابایی که وسطه رو من یا دارم میخونم یا این تموم شه میرم سراغ بعدیش. این چادر رنگی‌ها برای وقتیه که دامادمون که الان بیرونه بیاد خونه، چادر سرمون کنیم. رختخواب‌ها که گفتم چرا وسطه. کتاب دفترای پرتو هم چون کلاس داشته، و الانم بعد جمع کردن رختخواب‌ها باید بیاد تکالیفشو بنویسه.

بذارید برم سرمو بکوبم به نبش دیوار :/

الانم صدای جاروبرقی میاد...

+از امتحان فردا، یه جاهایی حتی صوت استاد و با متن درس تطبیق ندادم!

برای زن عموم که با کرونا به رحمت خدا رفت و تازگی چهلمش بود، یه جزء قرآن گرفته بودم و هنوز تموم نشده. میخواستم قبل شروع ماه مبارک تمومش کنم که به جزء خوانی روزانه ام نرسه زیاد شه.

دو روزه طرح کلی 20 صفحه نمیخونم. یه روز 10 صفحه خوندم حدودا و یه روز نخوندم.

امروز دیگه واقعا باید بخونم.

هوا گرم شده یهو... نیست؟

عکس یک در رو نمیدونم کی بتونم بگیرم. هیچ در جذابی به ذهنم نمیرسه...

آها الان که اینو نوشتم به ذهنم رسید .... مرسی :))

+درسته همه چی شلوغه. اما من ترجیح میدم همه چی مرتب باشه و ما همچنان پیش هم باشیم.

هرچند یه سری حرف‌ها رو ابدا نمیشه به بعضی افراد خانواده بگم.

ینی برخوردشون جوریه که انگار چقدر مسخره که از همچین چیزی نارحتی.

مثلا میگم ذهنم شلوغه فردا امتحان دارم. در عوض همش کسلم و نمیتونم بلند شم. خیلی بی حالم.

میدونین چی گفت؟ « خب پاشو دیگه. چرا نشستی؟»

قانع شدین؟

وقتی خیلی خسته و بی جونید، خب پاشید دیگه....

+برم یکم این آشفته بازار ذهنیمو مرتب کنم حداقل. و دستی هم به سر و روی خونه بکشم.

متن خیلی شلوغی شد.

اگه تا اینجا اومدین خسته نباشید :))

لحظاتتون پر ازیاد خدا. علی علی

(5اردیبهشت 99)

بازدید : 478
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 6:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا من لا سلطان الا سلطانه

(‌‌‌ای آنکه هیچ سلطنتی، جز پادشاهی تو نیست)

سلام :)

یه تمرین عکاسی چارلیو نوراگذاشتن

30 روزه. با 30 تا عکس که تو قرنطینه میتونیم توی محدوده خونمون بگیریم.

شرکت میکنم تا شاید از این حال و هوام، فرار کنم. تا نجات پیدا کنم از دست خودم !

اممم....یه نقطه اتکا...

زندگیِ دور و بر ما

طبیعیه که من تخصصی تو عکاسی ندارم و بعضی از مورد‌هاش رو حتی نمیدونم چیه... اما تصمیم گرفتم امتحان کنم.

میخواستم با دوربین بگیرم، که همونطور که مستحضرید کامپیوتر خراب شده و نمیتونم عکسا رو از دوربین منتقل کنم به کامپیوتر و بذارم اینجا.

بله راه‌های دیگه‌‌‌ای هم وجود داره برای با دوربین گرفتن. مثل کابل OTG و ...

که البته عکاسی با گوشی راحت تره :))

بعدی‌ها رو اگر نتونم با گوشی بگیرم، با دوربین میگیرم....

دوستانم. شما هم شرکت کنید. خیلی هیجان انگیزه.

4 روز دیر دیدم این پیام رو. اما ممنونم فاطمه:) ما رو هم آشنا کردی باهاشون.

از 4 تای اول، دو تاشو امروز گرفتم. میخواستم هر 4 تا رو امروز بگیرم و از فردا با بقیه پیش برم. بعد گفتم چه کاریه من نمیدونم بقیه شون دقیق چی هستند یه سری‌هاشون.

این دوتای بعدی رو میذارم برای روزهای بعدی

و ادامه شون رو با یادگرفتن از دوستان، با چند روز تاخیر امتحان میکنم

1: یک چیز زرد

زندگیِ دور و بر ما

(زحمت تابلو را پرتو کشیده :] )

4: کفش‌ها

زندگیِ دور و بر ما

( که خانوادگی است... که ما دلمان به هم گرم است و حفظمان کن برای هم، خدا )

3: چراغ‌های شهر

زندگیِ دور و بر ما

خب :)) این یکی رو دیگه با دوربین گرفتم... و با مشقت‌ها... چون عکاسی از شب هر وقت میکردم یه عااالمه نور و رنگ خودش اضافه میکرد بهش. کلی با تنظیمات کلنجار رفتم تا این بشه. ( از آوردن سه پایه بگیر تا وصل کردن فلاش اضافه به دوربین و کم و زیاد کردن سرعت شاتر و ... آخرم با نوردهی کوتاه تونستم :)) ولی وقتی تونستم واقعا خوشحال شدمااا. حرفه‌‌‌ای نباشه شاید عکسش. اما براش تلاش کردم :) )

همیشه فکر میکردم اگر از این خونه بریم، دلم برای این ویو تنگ میشه. حتی اگر برای هیچ چیز دیگه تنگ نشه....

2. آسمان صبح

زندگیِ دور و بر ما

6. ضد نور

زندگیِ دور و بر ما

7. نوردهی طولانی

زندگیِ دور و بر ما

5. ابر‌ها

زندگیِ دور و بر ما

8. چای

زندگیِ دور و بر ما

9. عکاسی از بالا به پایین

زندگیِ دور و بر ما

10. عکاسی از تراس

زندگیِ دور و بر ما

11. مات

زندگیِ دور و بر ما

12. کتاب

( قرآن است :) )

زندگیِ دور و بر ما

13. الگو

زندگیِ دور و بر ما

*بچه‌ها، ما گلخونه خیلی نزدیکمونه. نگران نباشید :)) با دستکش هم رفتم :)

14. از یک زاویه باز

زندگیِ دور و بر ما

15. از یک زاویه بسته

زندگیِ دور و بر ما

( بچه‌ها. لطفا بزرگواری کنین و به روی خودتون نیارید که عکس زاویه بسته ام انقدر بد شده. من سر این دوتا عکس زاویه باز و بسته به فکر انصراف از این تمرین افتادم. کلی هم عکس گرفتم آخرم حتی مطمئن نیستم این دوتا درست زاویه باز و بسته هستن یا نه... حرفه‌‌‌ای که خب میدونم نیستن... .)

16. سیاه و سفید

زندگیِ دور و بر ما

*خدا بیامرز عکس با کیفیتی بود :/ سیاه سفیدش کردم نمیدونم چرا انقدر کیفیت و آورد پایین

و من نمیدونم منظور عکس امروز، افکت سیاه و سفید بوده یا جزای عکس باید سیاه و سفید میبودن. حیف شطرنج نداشتیم. کم مونده بود برم دم خونه همسایه‌ها بگم شطرنج سیاه سفید دارید امانت بدین نیم ساعت به من؟

17. عشق

زندگیِ دور و بر ما

18. بافت

زندگیِ دور و بر ما

بچه‌ها... کتابِ توی عکس، فلسفتنا از شهید صدره :) قلب‌هایتان را به این سمت حواله کنید... مرسی :))

برای عکس بافت، کلی با خودم کلنجار رفتم که عکس بافت مو بذارم، بافت پارچه و اشیاء از نزدیکِ نزدیک بگذارم، یا این رو.

که خب از این عکس، بیش از بقیه اش خوشم اومد

19 . یک گوشه

زندگیِ دور و بر ما

اما یک بار دیگه هم تو یکی از پست‌های خاطره ام از این گوشه عکس گذاشتم. از یه زاویه دیگه. باز همین گوشه رو گذاشتم. با اینکه عکسش خیلی خوب هم نشد. اما گوشه بهتری نیافتم.

پس چه برایمان آورده‌‌‌ای مارکو؟ یک گوشه دیده شده در قدیم :)))

*هر عکس دیگری گرفتم، همین پست را بروز رسانی میکنم....

نکته:

بچه‌ها. همه عکس‌ها رو بجز عکس آخر، تصویر متوسط گذاشتم. که حجمش کمتر بشه و راحت تر باشه.

فقط هر روز عکس جدید رو با کیفیت بالا میذارم.

چطوره؟

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 150
  • بازدید کننده امروز : 29
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 168
  • بازدید ماه : 181
  • بازدید سال : 2450
  • بازدید کلی : 16251
  • کدهای اختصاصی