یا محبوب
پتوی ژلهای صورتی را ، روی او میاندازم. فندق هم کنارش خوابیده.پتوی صورتی کوچک را هم روی فندق میاندازم. بعد از ظهرها وقت فراغت من از کارهای متعدد است. آن دو میخوابند و من خوابم نمیبرد. میروم سراغ کارهایی که وقتی فندق بیدار باشد نمیگذارد انجامشان دهم.
آمده ام توی اتاق. مینشینم پشت لب تاب. پوشه مدارکم را کامل میکنم تا مرخصب این ترمم را درست کنم. کارهای اداری ش مانده. بعدش باید بروم سراغ تمارین کلاس نویسندگی.
لب تاب هنگ میکند و نشانگر موس دیگر تکان نمیخورد. موس جدید وصل میکنم. بی فایده است. دکمهها را با حرص فشار میدهم و باز هم هیچ تغییری نمیکند. دکمه خاموش را میزنم. به روی خودش نمیآورد. همینجوری قفل کرده روی یک حالت و انگار خوابش برده.
رهاش میکنم و به ایتا سر میزنم. گروهی که داشتیم خیلی وقت است جایش را از دلم جمع کرده و دیگر دوستش ندارم. یک گروه با چند تا مامان که بچههامان توی یک حوالی سنی هستند. فکرهامان شبیه هم نیست. توی یک سری بحثها هم دل همدیگر را شکسته ایم.
روی جالباسی فلزی، دستمالهای آشپزخانه پهن است. دیروز همه شان را شستم. با دمای بالا و پودر و مایع لباس شویی همزمان. حس میکنم حالا تمیز و ضد عفونی شده اند و از دیدنشان کیف میکنم. حالا خشک شده اند و باید تا کنمشان.
خانه را با اینکه تلاش کردم کمیجمع کنم همچنان آشفته است. دلم یک چیز خوشمزه میخواهد و نمیدانم چه چیزی!
.
.
.