loading...

زندگیِ دور و بر ما

کلبه جدید "پاییز و بهار"

بازدید : 404
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 1:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگیِ دور و بر ما

یا من وسعت رحمته غضبه

(‌‌‌ای که رحمتت بر خشمت پیشی گرفته)

این روزها کم میخوابم... وقتی هم میخواهم بخوابم فکر‌های عمیق به سرم می‌زند...

دیروز متمرکزانه به سنگینی حلقه ازدواجم بر انگشت انگشتری دست چپ فکر میکردم... به خودِ سنگینی نه. به آن مقدار از گوشت و پوست و رگ و استخوان که این حلقه روی آن قرار گرفته. انقدر سنگینی اش حس میشد که دلم میخواست درش بیاورم و یک گوشه‌‌‌ای بگذارم. مجبور شدم فکرم را به هزار طرف مشغول کنم تا یادم برود همین یک نقطه از دستم را.

کمرم که گرفته بود، حرکات زیادی برایم سخت شده بود. حتی عطسه کردن جیغم را در می‌آورد. باورتان نمیشود اما رویم به دیوار، گلاب به روی شما، مستراح رفتن انقدر دردناک بود که دلم میخواست بخوابم و هیچ کار نکنم. در آن موقعیت به یک پهلو خوابیدن یا روی تمام کمر تکیه کردن برای خواب هم، یک درد مستمر و نوسانی دارد. پس توی خواب هم آرامش چندانی نداری...

آن وقت است که ارتباط آن رگ بلند و به قطر میلی متری را با تمام بدنت، درک میکنی...

مثلا کدامتان فکرش را میکرد که دست راست را از پهلو بالا آوردن، به همانجای کمر که گرفته کار دارد؟ یا حتی با حرکت تار‌های صوتی و حنجره، کمرتان ممکن است تیر بکشد؟

تمام امروزم را در ذهنم مرور کرده ام. چند بار... حالا دلم خواسته بنویسمش. و میدانم وقتی این نوشتن تمام شود نور آنقدر آسمان را گرفته که از بین پلک‌هایم عبور کند و نگذارد خواب، راحت مرا به قلمرو اش ببرد.

خواب نامنظمی‌پیدا کرده ام. حالم به وضوح از چند وقت پیش بهتر است. مثلا وقتی بیدار میشوم فکر نمیکنم که دنیا و اهل آن بیخود اند و اصلا بیداری چرا؟ حالا چشم که باز میکنم احتمالا اولین کار این است که وای فای تلفن همراهم را روشن میکنم، ایتا را چک میکنم و منتظر میمانم بروز رسانی اش تمام شود تا ببینم در گروه‌های درسی مان چیزی گذاشته اند یا نه. تقریبا بدون استثنا این روزها بعد از اذان ظهر بیدار میشوم. البته خیلی روزها را با حسرت روزهایی که 6 صبح بیدار بودم میگذرانم. و برای درست شدنش، هیچ کار نمیکنم.

امروز که برای بازدید به آن مکان رفتیم، و از نشانه‌های امید، از یک جوانه مهربان و بوته‌‌‌ای گل سرخ، از بچه‌هایی که در کوچه بازی کنند یا لا اقل آفتابی که گرم بتابد بر این ساختمان خبری نبود، میل من به بازدیدش به کل خوابید. نقشه اش خوب بود. اما امید را کم داشت. پنجره اش رو به دیوار همسایه باز میشد. دیواری با آجرهای کثیف و قدیمی‌و ایوان‌های نامنظم که یکی کولر آبی اش را با پارچه‌‌‌ای سفید پوشانده و آن یکی ایوان را آنچنان لخت و عریان رها کرده انگار هیچ کس آنجا زندگی نمیکند.

ایوان اینجایی که دیدیمش، با بنری محصور شده بود، اصلا گل و گیاه نداشت. و نور... آخ از زیبایی و طراوت نور... من دلم میخواست بگویم :« خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند، و دست منبسط نور، روی شانه آنهاست...» که من هم عاشق نورم و‌‌‌ای دریغ از نور در این ساختمان‌های بلند که در آن احاطه شده ایم .... و نگفتم. اصلا هیچ چیز نگفتم. حتی وقتی همسرم گفت چه نظری داری؟ گفتم :« میشه نگم الان؟ چند لحظه بعد...» و چند لحظه بعدم طول کشید... کش آمد و من همچنان نگفتم. اصلا حرفم نمی‌آمد. نمیدانستم چطور بگویم که به نظرم بین این واحد‌های سیمانی نامهربان، عشق نمیتپید؟ آدم‌ها برای تصمیمات جدی زندگیشان آنقدر عقل را دخیل میکنند که جایی برای عشق نمیماند. خصوصا اگر به هزار و یک چیز دیگر هم فکر کنند. که وام چه شد؟ آن خانه دیگر چه؟ سرِکارم از این جا چطور میتوانم بروم؟ او چطور میرود تا کلاس‌هایش؟

و هرچه بیشتر کش می‌آمد، حال من بهتر نمیشد... راستش کم کم گریه ام گرفت... و بعد این کم کم تبدیل به بیشتر شد...

آن وقت من خیلی گریه ام گرفت و گریه نکردم. و این از معدود دفعاتی بوده که چشمانم این را به خودشان میدیدند که گریه ام بگیرد و گریه نکنم.

حرم که رسیدیم بسته بود. از پشت درها سرم را پایین انداختم و برایشان توضیح دادم که من از کودکی، آنقدر خدا هوایم را داشته که باورم نمیشود حالا بروم توی چنین خانه‌هایی زندگی کنم. من نمیخواهم پرتوقع باشم یا ایراد‌های بنی اسرائیلی بگیرم. اما حتی اگر ندانم چرا از آنجا خوشم نیامده، میدانم که این گریه ام، واقعیِ واقعی است... و بنی اسرائیل هم اگر به گریه ناکی میرسیدند، شاید دیگر نبیِ خدا را سرِ سوال‌های متعدد از بقره زرد، خسته نمیکردند...

بعد متوجه شدم که من قطعا سختی کشیده نیستم. نه که زندگی راحت و در پر قویی داشته باشم. اما سخت هم نبوده. و خدا را هزار مرتبه شکر... یکدفعه یاد نگاهِ فائزه یِ « شبی که ماه کامل شد» افتادم. و صبوری و در هر حالت حفظ کردن خوشی اش. آنجا که فائزه با کالسکه کودکش در حیاط خانه عبدالمالک ریگی میخندد و میچرخد و در چهره اش غمی‌سایه نینداخته بود.

بعد از اینکه چندین و چند بار پرسید:« خوبی؟ چرا حرف نمیزنی؟ بگو داری به چی فکر میکنی» ( که با هربار، بغض من پر رنگ تر شد و توضیحش سخت تر) کمی‌توضیح دادم.. در مورد سختی مسیر، ادامه کارهای من، نداشتن جای پارک، منظره نازیبای پنجره...

در آخر، هیچکدام را نپذیرفت.... البته با بیانِ زیبای گول زنکِ :« مزیت‌هاش اما از معایبش بیشتره... هیچ جا دیگه نمیتونیم پیدا کنیم بهتر از این» که من را گول نزد... که من عادت دارم تا لحظه آخرِ آخر امید‌هایم را توی قلک بریزم و شده حتی سکه ای، نگه دارم. که وقتی میگویم ناامید شده ام، یعنی اوضاع واقعا وخیم است. و از این حجمِ بی امیدی اش حتی بیشتر از قبل، گریه ام گرفت!

بعد به گمانم برای اینکه حالم را دید، بازار رفتیم. طبیعی است که با دیدن مغازه‌ها به خصوص پر از جوراب و کلاه‌های متفاوت و دوست داشتنی و ساق دست‌هایی که مناسب سلیقه من بود خوشحال لبخند میزدم.. یک جورابِ روباهی و سه ساق دست هم گرفتیم...

ولی بعد، در مسیر برگشت آنچنان باد و باران طوفان گونه‌‌‌ای شده بود که نمیتوانستم مستقیم را نگاه کنم! آنجا با عمقِ جانم میخندیدم. سوار موتور بودیم. باد‌های طوفانی و رعد و برق‌ها و قطرات باران، همه خیلی لمس کردنی و درک شدنی بودند. به خاطر سرعت موتور، قطره‌ها محکم و شلاقی به گونه ام برخورد میکرد. از سوزشش هم لبخند میزدم. یک حسِ عمیق در آغوش طبیعت بودن. عینکم پر قطره‌های آب شده بود و اگر هم میتوانستم چشمانم را باز کنم، صفحه‌هاشور زده‌‌‌ای میدیدم که خیابان را نشان میدهد

بعد از رسیدنمان، خیس شده بودیم. و از گردشمان همین قسمتش به من چسبیده بود. مسلما فکر‌ها، رهایم نکرده بود. برای تمام بغض‌های مانده در گلو، عکس ساق دستم را که با ف سین قدیم‌ها در مورد گرفتن این نوع ساق حرف زده بودیم، برایش فرستادم. به خاطر اتفاقات پیش آمده انتظار داشتم جواب ندهد. یا بگوید:« که چی؟» اما گفت :« مبارک باشه.»

بعد ، بعد از مدتهای طولانی، کمی‌حرف زدیم. و این حرف زدنمان، بغض انداخت به گلویم. اینبار از شادی بود. که من این دختر را خواهرانه دوست دارم و حتی دلم برای ایموجی‌‌‌ای که همیشه استفاده میکرد ( و انگار هنوز هم میکند) تنگ شده بود. فیلمی‌هم از پرنده اش فرستاد. حس میکردم یکی از دوستان خوبِ من است! حتی دلم میخواست پرنده اش را بگیرم بغلم و بچلانم! منِ گریزان از پرنده او، به این وضع افتاده ام.

آخرینش این بود که زنگ زد و استخاره‌‌‌ای گرفت ( نمیدانم به خاطر دل من که بد افتاده بود و انقدر ناراحت بودم، یا چیز دیگر.) و اسخاره بد آمد.. و خدا برای بار بی نهایتُم در زندگی ام، جبران کرد... نه در همین استخاره، که از اول روز، تا آخرش... حتی آنها که نگفته ام و در ذهنم بود که بگویم، حتی آنها که نگفته ام و حتی در ذهنم هم نبود....

6:52 صبح

هفتمین روز ماهِ مهمانی خدا.

پی نوشت: متن یک بار هم ویرایش نشده است.

پی نوشت 2: ممکن است فردا خصوصی اش کنم.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 10
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 142
  • بازدید سال : 341
  • بازدید کلی : 14142
  • کدهای اختصاصی